گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا


کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا

عشق او سیمین و زرین کرد روی و موی من


او همی خواهد که بفریبد به سیم و زر مرا

تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او


هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا

دیدهٔ چون عبهرش بسته همه خون در تنم


تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا

از سرشک و از تپانچه چهرهٔ من شد چنا نک


گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا

زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد


قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا

پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او


تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا

چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت


کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا

گر طبیبان ازگل و شکر علاج دل کنند


او چرا درد دل آورد از گل و شکر مرا

هر زمان آرد به عمد ا زلف را نزدیک لب


تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا

تاکه او از شب همی زنجیر سازدگرد روز


عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا

گر ز عشقش فتنهٔ یأجوج خیزد در دلم


بس بود جاه سدیدی سد اسکندر مرا

جاه آن صاحب که او شمس الشرف دارد لقب


وز شرف کردست با شمس و فلک همسر مرا

آنکه ایزد همچنانک او را به صنع لطف خویش


کنیت صدیق داد و نام پیغمبر مرا

جان پاک میر ابوحاتم همی گوید به خلد


کز نشاط اوست ناز و شادی و مفخر مرا

گر چه بی پیکر مرا در روضهٔ رضوان خوش است


آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا

بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من


گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا

گفت گیتی از مرادش برنگردم تا بود


آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا

گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزنده ام


نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا

بادگفت از خلق او من بهره ای کردم نهان


تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا

آب گفتا گر مرا بودی صفای طبع او


کس ندیدی تیره در دریا و در فرغر مرا

خاک گفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب


بر هوا هرگز نبردی جنبش صرصر مرا

خسرو مشرق همی گوید که از تدبیر اوست


در جهانداری مسلم خاتم و افسر مرا

تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری


شهریاران جهان باشند فرمانبر مرا

تاکه شد مخدوم من در لشکر من پهلوان


جرخ لشکرگه شد و سیارگان لشکر مرا

از نهیب تیغ مخدومم به هند و ترک و روم


طاعت است از رأی و از فغفور و از قیصر مرا

یاور من فتح و نصرت باشد اندرکارزار


تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا

صاحب عادل همی گوید که از دیدار اوست


روشنایی هر زمان افزون به چشم اندر مرا

تا همه خلق جهان را زندگانی درخورست


هست همچون زندگانی مهر او درخور مرا

عز دین گوید همی تا او وزیر من شدست


عز و پیروزی است ازگردون و از اختر مرا

از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد


نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا

گه بود بر نیزه پیش من سرگردنگشان


گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا

از نهیب تیغ من چون زرکند رخسار زرد


گر به رزم اندر ببیند پور زال زر مرا

آنحه بشنیدم به ایام ملوک روزگار


هست صد چندان به ایام ملک سنجر مرا

تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب


گر بود عزم عمر با صولت حیدر مرا

رونق کار من از تدبیر دستور من است


هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا

باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست


باشد اندر زینت آفاق یاریگر مرا

چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من


ایمنی باشد ز باد مهر و شهریور مرا

ابرگفتا ازکفش با ناله و با شورشم


گرگوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا

کو ه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی


زانکه ابر از ماه دی بر سرکشد چادر مرا

بلبل شیدا همی گویدکه اندر باغ او


پیشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا

گفت نرگس می بهٔاد او خورم زیراکه او


برکف سیمین نهد برکف همی ساغر مرا

گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی


زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا

کشتی دولت همی گوید که در دریای ملْک


رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا

بخت گوید گر به نامش خطبه خوانم بر فلک


عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا

جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست


از کف او کشتی و از حلم او لنگر مرا

اسب اوگویدکه تا بر من سوارست آفتاب


گاه جولان هست دور گنبد اخضر مرا

ای همه ساله سخاگسترکف میمون تو


وقف شد بر مدح تو طبع سخن گستر مرا

گر ز یحیی و ز جعفر هست در بخشش مثل


یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا

در باک و مشک ناب از بهر سکر و مدح تو


در ضمیر و در قلم شد مدغم و مضمر مرا

من مقیمی چون توانم بود در خدمت که نیست


خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا

در هر آن دولت که من بودم به اقبال کمال


بوده ایی منکر همه معروف سرتاسر مرا

وندران حضرت زنیرنگ و دروغ این و آن


هست بی معروف سرتاسر همه منکر مرا

پیش تو در دوستداری محضری آورده ام


تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا

مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم


این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا

تا بود در شعر من نعت نگار آزری


باد نامت حرز ابراهیم بن آزر مرا

تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من


باد پر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا

از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو


در ثنای تو زبان پر مدح تا محشر مرا

چون قهستانی تو را چاکر بسی در مهتری


پیش تو چون فرخی در شاعری چاکر مرا